پر نقش تر از فرش دگر بافته ای نیست

پر نقش تر از من دگر بافته ای نیست! 

ایستاده و از دور به من نگاه می‌کند. ستایشم می‌کند و می‌رود تا با فروشنده‌ام چانه بزند. بعید می‌دانم از آن دست، آدم‌ های اهل دل باشد.
ایستاده و از دور به من نگاه می‌کند. ستایشم می‌کند و می‌رود تا با فروشنده‌ام چانه بزند. بعید می‌دانم از آن دست، آدم‌ های اهل دل باشد.

ایستاده و از دور به من نگاه می‌کند. ستایشم می‌کند و می‌رود تا با فروشنده‌ام چانه بزند. بعید می‌دانم از آن دست، آدم‌ های اهل دل باشد. هزار بار گفته‌ام من تابلو نیستم که فقط نگاهم کنند! مرا باید لمس کنند، بخوانند، در حوضچه‌ هایم دستی به آب برسانند. کنار لچکی‌هایم خستگی در کنند و نقشه های قرینه‌ام را ببینند که به بهشت نادیدهٔ خدا پهلو می‌زند.

گاهی روشنم به رنگ آفتاب و گاهی تاریک به رنگ سرمه چشمان مهتاب! گاهی سرخم به رنگ گونهٔ دخترکانی که از رنج، ترنج به شانه زده‌اند تا شانه‌هایشان از زیر بار رها شود. گره ام زده‌اند تا گرهی از کارشان باز شود. من مانند معشوقکانی هستم که بته‌ جقه‌ های روحشان را به تار و پود دار زمانه گره زده‌اند بلکه ریشه‌هایشان استوار بماند.

من کیستم؟ من شهرزاد قصه‌گوی هزاران‌ سالهٔ این دیار کهنم، مرا باید با نوازش بخوانید تا تار و پود عمرم را به‌ پایتان بریزم.

من تاریخ ایرانم، پازیریکم، ترنجم، افشانم!

من نخچیرگاه شاهان، من آیینه هنر ایلات، من خشتی بهشتیم که از سر پنجه های مردمانی اصیل در کرانه تاریخ بوجود آمده ام.

آری دست‌ها! دست‌ها مرا می‌بوسند و می‌آفرینند.

سخنرانی بس است، یکی دیگر آمد! کاش این یکی نوازشم کند و مرا از خودم بخرد.

تاریخ فرش ایرانی